به گزارش ایکنا از البرز، روز سهشنبه، 16 آذر و به مناسبت روز دانشجو، جمعی از اعضای جهاددانشگاهی واحد استان البرز با خانواده شهید دانشجو مجید قربانیپور دیدار کردند.
احمدرضا فیروزی، رئیس جهاددانشگاهی البرز در این دیدار با اشاره به تاکید حضرت امام خمینی(ره) و مقام معظم رهبری مبنی بر سرکشی به خانوادههای شهدا، گفت: بعد از واقعه کربلا، ایثار در جامعه اسلامی رنگ باخته بود در حالی که به برکت انقلاب اسلامی ترویج فرهنگ ایثار و شهادت در کشور ما احیا شد.
وی با اشاره به گرامیداشت 16 آذر، روز دانشجو و ضمن تبریک این روز به خانواده شهدای دانشجو، افزود: جوانان ما به الگوهایی نیاز دارند که بتوانند به عنوان سرمشق در زندگی از آن استفاده کنند و الگوگرفتن از زندگی شهدای هشت سال دفاع مقدس نیاز جوانان و نوجوانان نسل امروز را تامین میکند.
این مسئول با تاکید براینکه گرامیداشت یاد و خاطره شهدا و بزرگداشت خانواده آنها یک وظیفه همگانی است، گفت: این دیدار فرصتی برای تجدید میثاق با آرمانهای شهید مجید قربانیپور بود تا بتوانیم بر پایه این آرمانها و الگوگیری از مجاهدت و ایثار خانواده شهید در پیشرفت علمی کشور گام برداریم.
در ادامه این دیدار مرتضی قربانیپور پدر این شهید دانشجو اظهار کرد: پسرم متولد سال 1348 بود و از همان دوران کودکی ویژگیهای اخلاقی خوبی داشت، بسیار مهربان بود، نماز اول وقت را هیچ وقت فراموش نمی کرد و همیشه آشنایان و دوستان را به خواندن نماز اول وقت تشویق میکرد. علاقه خاصی به قرآن داشت و رعایت مسائل دینی و شرعی اولویتش بود. مرتضی قربانیپور افزود: مجید اذیتی برای ما نداشت. آنچه میخواست را خودش به دست میآورد. از همان کودکی روی پای خودش بود. مستقل بار آمد. او از اول با بقیه فرزندانم فرق داشت. حال و هوا و خواستههایش مثل جوانان هم سن و سالش نبود.
وی با بیان اینکه پسرم بسیار درسخوان بود و تا زمانی که دانشگاه قبول شد من و مادرش اصلا برای درس خواندن یکبار هم به او تذکر ندادیم، گفت: مجید سال 66 در رشته پزشکی دانشگاه تهران قبول شد اما با همه زحمتی که برای تحصیل کشیده بود دلش طاقت نیاورد و سال 67 برای مقابله حق علیه باطل به جبهه رفت.
قربانیپور تصریح کرد: پسرم آرزوی شهادت داشت و همیشه میگفت شهادت لیاقت میخواهد امیدوارم خداوند این لیاقت را به من عطا کند. آنها که شهید شدند عاقبت به خیر شدند. میگفت اگر ائمه و معصومین(ع) نیم نگاهی هم به من داشته باشند به مقام شهادت نائل میشوم و آرام میگیرم.
این پدر شهید گفت: بالاخره دعاهای پسرم مستجاب شد و سرانجام ۲۶ اردیبهشت سال ۶۷ در عملیات بیت المقدس ۶ در ارتفاعات شیخ محمد با اصابت ترکش به شهادت رسید و پیکر پاکش در گلزار شهدای بهشت زهرا قطعه 40، ردیف 32، شماره 21 آرام گرفت.
وی گفت: هیچ پدر و مادری نمیتواند دوری فرزندش را تحمل کند اما من همیشه از خداوند میخواستم که آنچه که صلاح است برای پسرم اتفاق بیفتد. شهادت خواسته قلبی پسرم بود و میدانم امروز روحش در آرامش است چون برای دفاع از اعتقادات و خاک کشورش جانش را نثار کرد.
در پایان دلنوشتهای بسیار زیبا از شهید مجید قربانیپور را میخوانیم:
الهی قلبی محبوب و نفسی معيوب و هوایی غالب اللهم التوفيق شهادت فی سبيلك .
خدايا واقعاً اين بار دلم شور ديگر دارد طپش سنگين قلبم گواه میدهد كه سنگينی روح در جسم به نهايت رسيده مصيبت ولی گناهان گناهانی هستند كه بالهای پرواز روح را گرفته و او را زجر میدهند چگونه میتوان اين مارهای پليد و كثيف را از لوح زرين نفس كه بواسطه اينها كور شده است پاك كنم نمیدانم ولي نيروی درونم میجوشد چنان كه ؟؟؟ و اميدوارم كه بسوزد گناهانم بهوسيله اين جوشش. نظرم جوشش عشق است كه اين بار موجب شد كه عاشق معشوق خود را ببيند.
مگر میشود كه تو به آن عظمت مرا بطلبی ولی من تو را دوست نداشته باشم، اصلاً من از همان اول دوستت داشتم ولی شيطان مرا فريب داد به راههایی كشيده شدم كه گاهی از ياد تو غافل میشدم ولی هر روز میشنيدم كه میگفتی: ادعونی استجبلكم(بخوانيد مرا تا اجابت كنم شما را) ولی باز هم از ياد تو به دور بودم، روزها و شبها هفتهها و سالها گذشت و يك وقت متوجه شدم كه خيلی از غافله عقب ماندم و در قعر چاه در تاريكی و در حسرت نور هستم.
در اين ميان بود كه دستی مرا به سوی ميعادگاه عاشقان كشاند و با دوستان و آشنايان به سوی جبهه روانه شديم، برام جالب بود، ديدن قلبهای پاك و بزرگ، میديدم كه دوستانم شهيد شدند و مرا در تنهایی گذاشتند.
برادرانم سعيد حسينی، امير محمدی، شهرام سعادت، احمد رحيملو و سعيد نزلی دوست داشتم با آنها بروم ولی گناه سبب شد، خواستم بروم ولی فهميدم كه هركسی نمیتواند برود، من بدم من خيلی گناهكارم ولی خدا را دوست دارم، خدا خود گواه بود كه در قلبم يادی از او بود ولی باز بايد امتحان میشدم چون تصميم گرفته بودم كه دوست خدا بشوم و برای اجرای اين امر میبايست بسيار زحمت بكشم، دوستانم را ببينم كه جلويم شهيد میشوند و بسياري از امتحانات ديگر..
ولی توقيق بودن در جبهه را از كف دادم و به تهران رفتم، شايد اين امر برايم سخت تمام شد؛ چرا كه جبهه را با تمام معنوياتش را از دست میدادم، جبهه را با تمام خاطرات تلخ و شيرين وداع گفته و به سوی تهران رفتم. شايد همين امر نقطه عطف بزرگی در راه رسيدن به سوی معبودم بود، بههرحال به سوی شهری برگشتم كه شايد هر كسی به هر عنوانی در فكر اين بود كه بتواند فقط خودش را ببيند، تهران در روزهای اول بازگشتم برايم جالب بود زيرا هنوز حال جبهه را در خود حس میكردم در برابر گناهان زيادی كه يك شهر مثل تهران در خود دارد توانستم تا حدودی مقاومت كنم ولی ديری نپایيد كه دوباره اين شيطان وسوسهانگيز مرا در خود فرو برد و گناهان دوباره لوحی را كه زرين نموده بودم "نفس" را كدر كردند، چند صباحی گذشت و من خود را میديدم كه غرق میشوم ولی نمیتوانم خود را نجات دهم. اما خدا مرا دوست داشت و نمیخواست كه من از او دور شوم و همين طور هم من او را دوست داشتم ولی گناهان زياد باعث شده بود كه نتوانم دوباره مانند قبل در وجود خود حس كنم او دوستم داشت و من اين را از صميم قلب میگويم و دليلی هم دارم.
در روزهای عيد بود كه خبر شهادت يكی از دوستان صميمی خود را فهميدم و اين برايم آنقدر گران تمام شد كه از خود بیخود شدم شبها گویی سنگينی شديدی بر روی سينه ام فشار میآورد و اين سنگينی شايد نعمتی بود، چون كه دوباره عزم جبهه را كردم تا انتقام شهيد كامبيز گوهرپور را بگيرم با مجتبی به جبهه آمدم و اين يك نعمت دوباره بود.
اين بار بين بچههایی بودم كه يكی از يكی خالصتر بودند. آری! بچههای دسته صاحب الزمان (عج) بسيار پاك بودند و علت سنگيني قلبم نيز كه در اول به آن اشاره كردم همين بود چون خود را از تمام آنها كوچكتر میدانستم و میدانم اكثراً در خود فرو میرفتم و به حال خود افسوس میخوردم ولی يك روز بر قلبم نيرویی وارد شد كه گفت: تو را بخشيدم ولی بنده خوبی باش. ديوانه شدم تا چند روز از خود بیخود بودم شبها كه خدا توفيق نماز شب را میداد، میتوانستم با چشم دل خدا را ياد كنم و اين همان لذت مناجات بود، ولی باز هم بايد میرفتم تا به سر منزل مقصود برسم و اين بار هم خدا كمكم كرد، با بچههای اعزامی تهران رزمندهای آمد بهنام سعيد و مهرداد حسينپور در وصف او همين بس كه برايم بوی بهشت میداد، وقتي نگاههای آتشين او را میديدم، احساس میکردم كه او واقعاً عاشق خداست نمازهايش او را به اعماق میبرد و من فكر میكردم او از خود بیخود شده است سعی كردم نزديكييم را به او زياد كنم شايد مورد رحمت درگاه خدا قرار گيرم با او زياد صحبت میكردم.
در نيمه شبها وقت نماز شب با او رو به درگاه حق میكرديم ولی نماز او خيلی با صفا بود و من از نماز خواندن او واقعاً صفا میكردم همين الان عباد شاكری در پهلوی من نشست در وصف او همين بس كه مرد جنگ بود و هست. عملياتهای پی در پی مجروح بودن پای او گواه اين سخن است.
او خيلی دوست دارد كه در عمليات شركت كند، شايد او هم میخواهد برود، تمام بچههای دسته صاحب الزمان(عج) پاك هستند و عاشق...
میخواستم زياد بنويسم و میخواهم بنويسم ولی وقت موعود فرا رسيده است و چه شب با عظمتی است. تمام بچهها گرد هم جمع آوردهاند، عدهای نماز میخوانند، عده ديگر دعاي توسل و عدهای مشغول بستن تجهيزات هستند، خدايا چه بگويم و چه بنويسم بغض گلويم راگرفته است سينهام سنگين است، قرار است نيم ساعت ديگر به طرف دشمن حركت كنيم و به احتمال قوی ساعت 2 الی 3 نيمه شب حمله آغاز خواهد شد، خدايا خودت كمكمان كن كه ما همه وسيلهايم تو خودت كمكم كن.
خداوندا اگر تو باشی تو يارم
دگر با غير تو كاری ندارم
الهی ياد تو بس دل پسند است
علاجی كن كه اين دل دردمند است