شهادت فرزندانم را در خواب دیدم
کد خبر: 4031146
تاریخ انتشار : ۱۵ اسفند ۱۴۰۰ - ۱۰:۴۳
روایتی مادرانه

شهادت فرزندانم را در خواب دیدم

مادر شهیدان قاسم و احمد گلچین بیان کرد: قبل از شهادت قاسم، شبی او را در خواب دیدم و گفتم «مادر کجا بودی، دنبالت می‌گشتم؟» گفت در جبهه بودم و الان هم دارم می‌روم، چند تا کلوچه در جیبش گذاشتم، رویش را بوسیدم و در آغوشم گرفتم، گفت مرا رها کن که همه رفتند، بعد از این خواب به دامادمان گفتم این دفعه قاسم شهید می‌شود چون خواب دیدم.

پدر و مادر شهیدان گلچینوارد خانه‌ای ساده در دیار کاشمر می‌شویم؛ خانه شهیدان قاسم و احمد گلچین که به گفته پدر و مادرشان با اشتیاق زیادی به میدان جنگ رفتند و حال تصویرشان بر قاب‌ عکس روی دیوار جای گرفته است؛ و حضور پدر و مادری که همواره به‌‌عنوان نماد‌ ایثار، گذشت و الگو‌های صبر برای سایر افراد جامعه و محله خودشان محسوب می‌شوند، آنهایی که مانند بسیاری از پدران و مادران دیگر با تقدیم فرزندان خود اجازه ندادند تا دشمنان از موقعیت‌های موجود به نفع خود استفاده کنند.

حوا طبسی مادر شهیدان قاسم و احمد گلچین در گفت‌وگو با ایکنا از خراسان رضوی، با بیان این‏که فرزندانم بچه‌های زحمت‌کشی بودند و در کنار پدرشان تلاش می‌کردند دست ‌به‌ خیر باشند، گفت: قاسم قبل از سربازی ازدواج‌ کرده بود که حاصل زندگی مشترکش سه فرزند است که از خود برایمان به یادگار گذاشته است. شغلش قالی‌بافی بود، آن‌چنان مظلوم بود که فراموش نمی‌کنم.

وی افزود: با حسن آقا که ازدواج کردم، با توجه به مردم‌داری و مهمان‌نوازی ایشان به‌عنوان یک اخلاق حسنه همه اقوام و دوستان به خانه ما می‌آمدند و تا در توان داشتیم از آن‌ها میزبانی می‌کردیم. روزی در خانه مهمان داشتم و سرم شلوغ بود، نزدیک ظهر بود و قاسم در خانه نشسته بود، به قاسم گفتم پاشو پسرم برو قالی‌ات را بباف، چون از دیگر دوستانت عقب می‌افتی و تا دیروقت باید کار کنی، او بدون هیچ صحبتی رفت. قاسم احترام ما را بسیار داشت. اواخر سربازی‌اش بود که جنگ تحمیلی آغاز شد، پس ‌از این‏که خدمت سربازی خود را به پایان رساند، حدود سه ماه بعد با بسیج مردمی به منطقه جنگی رفت.

این مادر شهید که اشک در چشمانش حلقه‌ زده بود، ادامه داد: قبل از شهادت قاسم، شبی او را در خواب دیدم و گفتم «مادر کجا بودی، دنبالت می‌گشتم؟» گفت در جبهه بودم و الان هم دارم می‌روم، چند تا کلوچه در جیبش گذاشتم، یک تفنگ و قمقمه آب در سر دوشش بود، رویش را بوسیدم و در بغلم گرفتم، گفت مرا رها کن که همه رفتند، بعد از آن نگاه می‌کردم به بالای کوه امامزاده سیدمرتضی(ع) می‌رفت، به دامادمان گفتم این دفعه قاسم شهید می‌شود چون خواب دیدم، از دامادمان پرسیدم «آیا جنازه‌اش را خواهند آورد؟»

طبسی اظهار کرد: چند روز بعد بود که ظهر مهمان داشتم، سبزی تمیز می‌کردم، یکی از آشنایان وارد خانه شد و گفت پاشو دوروبر را مرتب کن باید به مشهد برویم چون قاسم را آورده‌اند و زخمی شده است که در آن روز خوابم تعبیر شد. قاسم متولد ۱۳۴۰ بود و حدود 11 روز پس از حضورش در جبهه، به‌عنوان یک بسیجی، در عملیات والفجر ۳ شرکت کرد و در تاریخ 26 مرداد 62 در منطقه‌ مهران، شهید شد.

احمد و قاسم قبل از انقلاب فعالیت‌های سیاسی داشتند

وی با بیان اینکه احمد تا سوم راهنمایی درس خواند، جوان تلاشگری بود، کار بنایی و جوشکاری هم انجام می‌داد و از سهل‌انگاری خوشش نمی‌آمد، اظهار کرد: بچه‌ها و دامادمان کارهای انقلابی انجام می‌دادند، یک روز ماشین ژاندارمری درب خانه ما آمده بود، دنبال کتاب‌های یکی از آشنایان (آقای رحمانی) می‌گشت، گرچه وی را دستگیر کرده بودند، اما بچه‌ها کتاب‌ها را در باغ‌های اطراف خانه پنهان کرده بودند تا به‌دست ژاندارم‌های شاه نیافتد.

مادر شهیدان گلچین تصریح کرد: در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی، به دستور امام(ره)، دانشجویان دانشگاه‌ها را تعطیل کرده بودند و تعدادی از آن‌ها  پنهان‌ شده بودند، یکی از آشنایان 30 کیلو آرد خریداری کرده بود و من برای آن‌ها خمیر می‌کردم و نان می‌پختم و بچه‌ها برای آن‌ها می‌بردند.

وی ادامه داد: زمانی که آقای رحمانی را گرفته بودند، احمد آمد گفت که برای غذای دانشجویان چه کار کنیم، گرچه نمی‌گذاشت من زیاد کار کنم گفتم هر کار می‌گویی انجام می‌دهیم، 150 تومان از من درخواست کرد؛ گرفت و رفت سر یک شتر خرید و آورد و هفت کیلو گوشت از آن سر تهیه شد و چندین روز برای این دانشجویان قورمه‌سبزی و قیمه درست می‌کردیم و برای آن‌ها می‌برد.

احمد شناسنامه‌اش را در آب انداخت تا تاریخ تولدش مشخص نشود

طبسی افزود: احمد می‌خواست به جبهه برود و سنش کم بود روزی پیش من آمد و گفت: 100 تومان به من می‌دهد تا با او به دادگاه بروم تا در شناسنامه سنش را زیاد کند، اما من موافقت نکردم. مخالف رفتن احمد به جبهه بودم که با استخاره از قرآن فهمیدم دست سرنوشت او را به حضور در جنگ و دفاع از میهن اسلامی عزیزمان سپرده است.

وی همچنان که صدایش می‌لرزید و خاطرات با فرزندانش را مرور می‌کرد، اظهار کرد: احمد تصمیمش را گرفته و شناسنامه را تغییر داده بود و آن را به آب انداخت تا تاریخ تولدش خوانده نشود؛ گرچه همه می‌دانستند که احمد سنش پایین است و به پدرش هم که در جهاد کار می‌کرد گفتند ولی پدرش گفت او تصمیم خود را گرفته است و بگذارید به جبهه برود.

طبسی افزود: احمد دو دفعه از طرف جهاد به جبهه رفت و دوست داشت در گروه قایقرانان باشد که نیاز به 60 روز آموزش داشت ولی او خیلی زود یاد گرفت و در گروه قایقرانان همکاری می‌کرد. سه دفعه به کاشمر آمد و هر بار که می‌آمد از مشهد او را برای مأموریت دعوت می‌کردند.

وی ادامه داد: احمد به جبهه رفته بود که پیگیر او شدیم که گفتند به مرخصی آمده و با قطار از منطقه جنگی رفته است؛ هم‌زمان قطار را دشمن با هواپیما زده بود و عزیزان زیادی شهید شده بودند و ما هم در تکاپو بودیم که خبری از احمد به دست بیاوریم که در آن قطار بوده است یا نه. دامادمان در گناباد بود و با منطقه جنگی تماس گرفتیم که گفتند با قطار رفته است؛ از او خبری نداشتیم ظهر بود که به کاشمر آمدیم به خانه که رسیدیم، احمد وارد خانه شد، پرسیدیم چطوری آمدی؟ گفت در قطار جا نبود و من با ماشین آمدم.

طبسی افزود: سومین‌ بار که برای رفتن به جبهه آماده می‌شد تصمیم گرفت با گروه بسیج برود و در این زمان از مشهد نیز برای مأموریت قایقرانی دنبالش آمدند که گفتیم در آموزش بسیج است تا با آن‌ها به جبهه بیاید.

مادر شهیدان گلچین که با چادر رنگی‌اش همچنان اشک‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: احمد با پدرش به جبهه رفت، در آنجا وقتی آن‌ها را می‌بینند، مخالفت خود را با حضور دو نفر از یک خانواده اعلام می‌کنند. پدر احمد را به‌زور و با موافقت و التماس احمد به کاشمر برگرداندند، وقتی پدرش برگشت و جریان را گفت دلشوره گرفتم و گفتم شما دروغ می‌گویید، برای اطلاع کامل به خانه یکی از آشنایان (آقای عاقبتی) رفتم که جریان را جویا شوم ولی حسین آقای عاقبتی نبودند و خانواده آن‌ها هم خبر نداشتند که ایشان به کاشمر آمده‌اند، دوباره بعدازظهر رفتم پیش آن‌ها گفتند احمد در جبهه است و چند روز دیگر می‌آید.

طبسی ادامه داد: چند روز بعد در تاریکی شب بود مرا به سپاه بردند، بدن احمدم را آورده بودند او را در بغلم گرفتم و دیدم هیچ اثر خونی در لباس‌های او نبود و سالم بود، یک نفر او را از بغلم گرفت، دیدم فقط پشت سرش خونی است ولی همان زمان از پشت سرش خون می‌آمد به‌گونه‌ای بود که فکر می‌کردی الان شهید شده است.

این مادر شهید که بغض گلویش را گرفته بود، افزود: با نامه از سرزمین جنگ با فرزندانم ارتباط داشتیم، آخرین نامه‌ای را که احمد برایمان فرستاد این بیت شعر در آن نوشته شده بود «شمع سوزان توأم ای پدر خاموشم نکن/ از کنارت دور شدم مادر فراموشم نکن»؛ یکی از دوستان احمد به نام مجید برای ما نامه نوشته بود و سراغ احمد را گرفته بود و ما اطلاع دادیم شهید شده است و عکس خودش و احمد را برایم فرستاد و از من درخواست کرده بود که گریه نکنم چون احمد صورتش مثل شهیدان بوده و عکس شهادت احمد را برایش فرستادیم و نوشته بود او هم دوست داشته شهید شود ولی نشد.

وی عنوان کرد: احمدم متولد 1347 بود و در بهمن ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ در منطقه‌ شلمچه، به شهادت رسید. این دو عزیزم را با لباس‌های بسیجی در آرامگاه شهید مدرس(ره) به خاک سپردند.

وی در پایان اظهار کرد: من و فرزندانم بسیار با هم انس داشتیم و از خانواده‌های مرفه نبودیم و درب خانه‌مان به روی همه باز بود، اقوام، همسایه‌ها و دوستان خوبی داریم و همیشه قبل و بعد از شهادت فرزندانم همراه ما بودند، دوستان خوبی دارم به‌گونه‌ای که حتی برای آن‌ها به خواستگاری هم رفته‌ام، گرچه مشکلات در زندگی همه بود و هست ولی ما با خدا معامله کرده‌ایم راضی به امر او هستیم، چندین مرتبه نامه از ادارات برای کمک به ما رسید ولی پدر شهیدانم با کمک آن‌ها موافقت نکرد، به‌گونه‌ای که در زمانی فراموش نمی‌کنم وسایل خانه را برای پرداخت بدهی فروختیم. چون حسن آقا اعتقاد داشت من تأمین‌کننده زندگی فرزندانم بوده‌ام نه این‏که آن‌ها با شهادت‌شان تأمین‌کننده زندگی من شوند.

انتهای پیام
captcha