شهیدی که آبروی یک روستا شد
کد خبر: 4188664
تاریخ انتشار : ۲۷ آذر ۱۴۰۲ - ۱۶:۵۸

شهیدی که آبروی یک روستا شد

فرمانده دستش را گذاشت روی شانه‌ پدر شهید احسان بابایی و گفت گریه نکنید، جای شهید خوب است و نزد خدا روزی داده می‌شود، پدر شهید کمرش را راست کرد و باصلابت گفت نه من اصلاً ناراحت نیستم، خیلی هم خوشحالم، احسانم شهید شد و به آرزویش رسید، آبروی کشور شد، آبروی استان شد، آبروی شهر شد، آبروی روستا شد!

شهید احسان بابایی

نماز مغرب و عشاء را که خواندم، راه افتادم به سمت معراج‌الشهدا برای وداع با پیکر شهید مدافع وطن، استوار یکم احسان بابایی. از وقتی ویدئوی شهدای راسک را دیده بودم دل توی دلم نبود، مثل اسپند روی آتش شده بودم و داشتم از غصه دق می‌کردم. توی راه دائم داشتم همذات‌پنداری می‌کردم و خودم را می‌گذاشتم جای خواهر و مادر شهید. به دل پر از درد آن‌ها که فکر می‌کردم جگرم آتش می‌گرفت.

شنیده بودم احسان فقط بیست سال داشته، حتماً مادرش یک نفر را برایش زیر سر داشته و با خودش می‌گفته احسانم که از راسک برگشت بروم خانه فلانی برای خواستگاری. حتماً خواهرش خیلی چشم‌ انتظارش بوده و دلش می‌خواسته داداش احسان را توی کت و شلوار دامادی ببیند. حتماً پدرش توی روستای علی‌آباد کلی به پسرش افتخار می‌کرده که پلیس است و قرار است چندین سال دیگر برای خودش جناب سروان یا جناب سرهنگ شود. فکر می‌کردم و ویدئوی پاسگاه شهرستان راسک توی ذهنم مرور می‌شد و بغضم را قورت می‌دادم.

اصلاً نفهمیدم چطور به معراج‌الشهداء رسیدم. وارد خیابان عبیدزاکانی که شدم، نور چراغ‌گردان ماشین پلیس افتاد توی چشمم. ابتدای خیابان را با ماشین پلیس بسته بودند تا در خیابان ترافیک نشود و مردم راحت‌تر بتوانند تردد کنند. همه پلیس‌ها صف بسته بودند توی خیابان. چند سرباز مهمان‌ها را به داخل معراج‌ هدایت می‌کردند. از آن‌همه شلوغی شوکه شدم.

پله‌ها را یکی پس از دیگری بالا رفتم، همین که وارد معراج شدم ناخودآگاه پاهایم سست شد و همانجا کنار در روی زمین نشستم. صدای فریاد خواهر شهید که دائم با زبان آذری می‌گفت «منیم قارداش» دل هر بیننده‌ای را ذوب می‌کرد. مادر شهید بالای پیکر پسرش ریز ریز اشک می‌ریخت و نجوا می‌کرد «منیم بالام، جان ننه، من سنه قوربان ننه»...

خانواده شهید خیلی ساده و بی‌ریا بودند، همه چفیه به گردن داشتند و سربند یازهرا بسته بودند، پدرش کمرش را گرفته بود و کنار تابوت ایستاده، خم شده بود. نمی‌دانم می‌فهمید ایستاده خم شدن برای یک مرد یعنی چه یا نه، اما خیلی سخت است مردی داغ جوان ببیند و کمرش خم شود! مداح داشت روضه علی‌اکبر(ع) می‌خواند، آن زمان که امام حسین(ع) بر پیکر مطهر علی‌اکبر(ع) حاضر شد و تکه‌های جوان بالا بلندش را جمع کرد و گفت «جوانان بنی‌هاشم بیایید، علی را بر در خیمه رسانید، خدا داند که من طاقت ندارم، علی را بر در خیمه رسانم»...

فرمانده هم بالای سر پیکر شهید بود، دستش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود تا کسی اشک‌هایش را نبیند، اما تکان شانه‌هایش نشان می‌داد که دارد هق‌هق می‌کند. داشتم به این فکر می‌کردم که برای یک فرمانده چقدر سخت است که در بین نیروهایش این‌طور اشک بریزد و از آن بدتر اینکه مجبور باشد هق‌هق‌ خود را پنهان کند تا ابهت‌اش نشکند.

از سادگی حاضرین در معراج می‌شد فهمید که خیلی‌هایشان از روستا آمده‌اند، روستای علی‌آباد از توابع بخش دشتابی شهرستان بوئین‌زهرا. همه گریه که نه، زار می‌زدند برای مظلومیت این شهید مرزی، یاد فرمایش حضرت آقا افتادم که در یکی از سخنرانی‌ها فرمود «شما تو خونه‌تون نشستید از مرز چه خبر دارید، پسرتون و دخترتون رو می‌فرستید مدرسه و میاد، نگران نیستید، خودتون میرید محل کار و میاید، نگران نیستید، میرید توی پارک می‌شینید نگران نیستید، راهپیمایی می‌کنید نگران نیستید، نگران ناامنی نیستید، با امنیت زندگی می‌کنید، چه خبر دارید اونی که در مرز ایستاده و جلوی دشمن را گرفته که وارد کشور نشود، او دارد چه می‌کشد؟ این را مردم خبر ندارند، او مظلوم است، شهدای مرزی ما مظلومند»...

بعد از مراسم سخنرانی و مداحی، فرمانده دستش را گذاشت روی شانه‌ پدر شهید و گفت گریه نکنید، جای شهید خوب است و نزد خدا روزی داده می‌شود، پدر شهید کمرش را راست کرد و باصلابت گفت نه من اصلاً ناراحت نیستم، خیلی هم خوشحالم، احسانم شهید شد و به آرزویش رسید، آبروی کشور شد، آبروی استان شد، آبروی شهر شد، آبروی روستا شد!

مداح که این صحنه را دید خواند: یا علی از دم سردار نیفتاده هنوز، علم از دست علمدار نیفتاده هنوز...  و جمعیت یک صدا گریه شدند... همین!

یادداشت از معصومه امینی

انتهای پیام
captcha